يارب از سر منزل مقصد چسان يابم سراغ
ديده حيرانست و من بيدست و پا دل بيدماغ
غيرت بيدست و پائيهاي شخص همتم
هر کرا سوزد نفس مي بايدم گرديد داغ
دل اگر روشن شود غفلت نميگنجد بچشم
آنچه نتوان ديد تاريکيست در نور چراغ
زشت هم از قرب خوبان وج خوبي ميزند
خار را جوهر کند آينه ديوار باغ
از سبکروحان گرانجاني ست گر ماند اثر
بوي گل هر جا رود با خويش بردارد سراغ
ساغر فطرت بگردش گر نيايد گوميا
نيست کم بوي جنون هم بهر سامان دماغ
کرد آگاهم زسور و ماتم اين انجمن
در بهار آواز بلبل در خزان بانگ کلاغ
بي طپيدن نيست ممکن وضع ايجاد نفس
اي زاصل کار غافل زندگي آنگه فراغ
سوختن آماده باش آگاهيت غفلت دميد
صبح خود را شام کردي شام مي خواهد چراغ
اختلاف وضعها (بيدل) لباسي بيش نيست
ورنه يکرنگ است خون در پيکر طاوس و زاغ