شماره ٨: نيست پروانه من قابل پهلوي چراغ

نيست پروانه من قابل پهلوي چراغ
حسرت سوختني مي کشدم سوي چراغ
سير اين انجمنم وقف گشاد مژه ايست
بر نگه ختم نمودند تگ و پوي چراغ
يأس بر عافيت احرامي دل مي خندد
من و خاصيت پروانه تو و خوي چراغ
داغ انجام نفس سخت عقوبت دارد
ترسم آخر بدماغت نزند بوي چراغ
برق آن شعله که حرز دل بيتابم بود
مجلس آرا بغلط بست ببازوي چراغ
آبيار چمن عشق گداز است اينجا
کشت پروانه همان سبز کند خوي چراغ
عشق در خلوت حسن انجمن راز خود است
جيب دارد سر پروانه بزانوي چراغ
سير هستي چقدر برق ندامت دارد
شعله در رنگ عرق ميچکد از روي چراغ
طبع روشن زغبار دو جهان آزاد است
تيرگي رخت تکلف نبرد سوي چراغ
غافل از مرگ بافسون امل نتوان زيست
شانه دارد نفس صبح بگيسوي چراغ
رنگ پروانه اين بزم ندارد (بيدل)
تا بکي نکهت گل واکشي از بوي چراغ