شماره ٢٩٨: درين ره تا کسي از وصل مقصد کام بردارد

درين ره تا کسي از وصل مقصد کام بردارد
زرفتن دست ميبايد بجاي گام بردارد
درين گلشن زدور فرصت عشرت چه ميپرسي
که مي خميازه گرديده است تا گل جام بردارد
من آن صيدم که در عرض تماشاگاه تسخيرم
زحيرت کاسه دريوزه چشم دام بردارد
بتکليف بلندي خون مکن مشت غبارم را
دماغ نيستي تا کي هواي بام بردارد
بصد مصر شکر نتوان قناعت با شکر بستن
کرم مشکل که از طبع گدا ابرام بردارد
دل آهنگ گدازي دارد و کمظرفي طاقت
کبابم را مباد از روي آتش خام بردارد
ندامت ساقي است اينجا بافسوسي قناعت کن
مگر دستي که بر هم سوده باشي جام بردارد
درين بازار سودي نيست جز رنج پشيماني
سحر هر کس دکاني چيده باشد شام بردارد
هواپيماي عنقا شهرتي مپسند همت را
نگين بي نشان حيف است ننگ نام بردارد
برنگي سرگران افتاده ايم از سخت جانيها
که دشوار است قاصد هم زما پيغام بردارد
هوس تسخير معشوقان بازاري مشو (بيدل)
کسي تا کي پي اين وحشيان رام بردارد