شماره ٢٩٤: در گلستانيکه چشمم محو آن طناز ماند

در گلستانيکه چشمم محو آن طناز ماند
نکهت گل نيز چون برگ گل از پرواز ماند
بسکه فطرتها برگرد نارسائي باز ماند
يکجهان انجام خجلت پرور آغاز ماند
نغمه ها بسيار بود اما زجهل مستمع
هرقدر بي پرده شد در پرده هاي ساز ماند
حسن در اظهار شوخي رنگ تقصيري نداشت
چشم ها غفلت نگه شد جلوه محو باز ماند
اين زمان حسرت تسلي خانه جمعيت است
بي خيالي نيست آن آئينه کز پرداز ماند
نقش نيرنگ حقيقت ثبت لوح دل بس است
شوق غافل نيست گر چشم تماشا باز ماند
جوهر آئينه من سوخت شرم جلوه اش
حيرتي گل کرده بودم ليک محو ناز ماند
عمرها شد خاک بر سر ميکند اجزاي من
يارب اين گرد پريشان از چه دامن باز ماند
شعله ما دعوي افسردن آخر پيش برد
بر شکست رنگ بستم آنچه از پرواز ماند
صافي دل شبهه هستي بعرض آوردن است
عکس هر جا محو شد آئينه از پرداز ماند
جاده سرمنزل مقصد خط پرکار داشت
عالمي انجامها طي کرد و در آغاز ماند
يار رفت از ديده اما از هجوم حيرتش
با من ازهر جلوه ئي آئينه داري باز ماند
خامشي روشنگر آئينه ديدار بود
باسواد سرمه پيوست آنچه از آواز ماند
از گداز صد جگر اشکي بعرض آورده ام
بخيه ئي آخر زچاک پرده هاي راز ماند
(بيدل) از برگ و نواي ما سيه بختان مپرس
روزگار وصل رفت و طالع ناساز ماند