شماره ٢٩٣: در غمت آخر بجائي کار بيدادم رسيد

در غمت آخر بجائي کار بيدادم رسيد
کز طپيدن سرمه شد هر کس بفريادم رسيد
مکتب آفاق از بس درسگاه عبرتست
گوشمالي بود هر حرفي کز استادم رسيد
سينه را از تير و دل را نيست از زخم سنان
بي قدت آن آفتي کز سرو و شمشادم رسيد
دامگاه شوق چون من صيد محرومي نداشت
ناله واري هم نماند از من که صيادم رسيد
عشق ضعفي داشت تا شد با مزاجم آشنا
سيل شبنم بود تا در محنت آبادم رسيد
چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طينتم
چشم زخمي بود معدومي کز ايجادم رسيد
گريه گو خون شو که من از ياس مطلب سوختم
تا کنم سامان آب آتش به بنيادم رسيد
حسرتي در پرده نوميدي دل داشتم
سوختنها چون سپند آخر بفريادم رسيد
يار دارد پرسش احوال دورافتادگان
کو فراموشي که گويم نوبت يادم رسيد
سنگ هم گرواشگافي يار مي آيد بيرون
اين صدا از بيستون و سعي فرهادم رسيد
قاصد شوق از کمين نارسائي ايمن است
ناله ئي دارم که در هر جا فرستادم رسيد
شعله افسرده (بيدل) شهپر خاکستر است
در هوايش هر که رفت از خود بامدادم رسيد