داغ بودم که چه خواهم بغمت انشا کرد
نقطه اشک روان گشت و خطي پيدا کرد
نقش نيرنگ جهان در نظرم رنگ نبست
در تمثال زدم آينه استغنا کرد
سعي مغرور زعجزم در آگاهي زد
خواب پا داشتم از آبله مژگان واکرد
فطرت سست پي از پيروي وهم امل
لغزشي خورد که امروز مرا فردا کرد
ميشمارم قدم و بر سر دل مي لرزم
پاي پرآبله ام کارگه مينا کرد
دل بپرداز و طرب کن که درين تنگ فضا
خانه آينه را جهد صفا صحرا کرد
گرد پرواز در انديشه پري مي افشاند
خاک گشتن سر سودائي ما بالا کرد
حسن هر سو نگرد سعي نظر خودبيني است
آنچه ميخواست با آئينه کند با ما کرد
کلک نقاش ازل حسن يقين ميپرداخت
نقش ما ديد و بسوي تو اشارتها کرد
عشق از آرايش ناموس حقيقت نگذشت
کف ما را نمد آينه دريا کرد
هيچکس ممتحن وضع بد و نيک مباد
نسخه حيرت ما طبع فضول اجزا کرد
(بيدل) از قافله کن فيکون نتوان يافت
بار جنسي که توان زحمت پشت پا کرد