شماره ٢٨١: خيال خوش نگاهان باز با شوخي سري دارد

خيال خوش نگاهان باز با شوخي سري دارد
بخون من قيامت نرگسستان محضري دارد
من و سوداي خوبان زاهد و انديشه رضوان
درين حسرت سرا هر کس سري دارد سري دارد
روا دارد چرا بر دختر زننگ رسوائي
گر از انصاف پرسي محتسب هم دختري دارد
بعبرت آشنا شو از جهان ننگ بيرون آ
مژه نکشوده ئي اين خانه وحشت دري دارد
ندارد گردباد اين بيابان ننگ افسردن
بهر بيدست و پائي چيدن دامان پري دارد
درين بحر از غنا ساماني وضع صدف مگذر
کف دست طمع بر هم نهادن گوهري دارد
بطوفان خيال پوچ ترسم گم کني خود را
تو تنها ميروي زين دشت و گردت لشکري دارد
طرب مفت تو گر با تازه روئي کرده ئي سودا
درين کشور دکان گلفروشان شکري دارد
کمالت دعوي اخلاق و آنگه منکر رندان
زحق مگذر سپهر آدميت محوري دارد
بوهم جاه مغرور تعين زيستن تا کي
نگين گر شهرتي دارد بنام ديگري دارد
فضولي در طلسم زندگي نتوان زحد بردن
قفس آخر بمشق پرفشاني مسطري دارد
زوضع سايه ام عمريست اين آواز مي آيد
که راحت گر هوس باشد ضعيفي بستري دارد
تو خود را از گرفتاران دل فهميده ئي ورنه
سراسر خانه آئينه بيرون دري دارد
نبودم آنقدر وامانده اين انجمن (بيدل)
پرافشانست شوق اما تامل لنگري دارد