شماره ٢٧٩: خيالت درغبار دل صفا پردازئي دارد

خيالت درغبار دل صفا پردازئي دارد
پري در طبع سنگ افسون ميناسازئي دارد
نميدانم چسان پوشد کسي راز محبت را
حيا هم با همه اخفا عرق غمازئي دارد
مژه بگشا و بنياد هوس تا عشق آتش زن
چراغ ناز اين محفل شرر پردازئي دارد
بيا رنگي بگردانيم مفت فرصت است اينجا
بهار بيخودي هم يکدودم گلبازئي دارد
اگر از خود روم کوتاب تا رنگي بگردانم
بآن عجزم که با من عجز هم طنازئي دارد
بدشت و در نديدم از سراغ عافيت گردي
خيال بيدماغ اکنون گريبان تازئي دارد
نقاب رنگ هر جا ميدرد آئينه ديدار است
شب حيرت نگاهان خوش سحر پردازئي دارد
خدا کار بناي دل بايمان ختم گرداند
خيال چشم او امشب فرنگ آغازئي دارد
بافسون نفس مغرور هستي زيستن تا کي
بهر جا اين هوا گل ميکند ناسازئي دارد
فلک هر چند عرض ناز اقبالت دهد (بيدل)
نخواهي غره شد اين حيز پشت اندازئي دارد