شماره ٢٧١: خطيکه بر گل روي تو آب ميريزد

خطيکه بر گل روي تو آب ميريزد
بسايه آب رخ آفتاب ميريزد
زبان نکهت گل از سؤال خود خجل است
لبت زبسکه بنرمي جواب ميريزد
فلک زخون شفق آنچه شب بشيشه کند
صباح در قدم آفتاب ميريزد
بهر چه ديده گشوديم گرد ويرانيست
دل که رنگ جهان خراب ميريزد
خيال تيغ نگاه تو خون دلها ريخت
بنشه ئي که زمينا شراب ميريزد
بيا که بيتوام امشب بجنبش مژه ها
نگه زديده چو گرد از کتاب ميريزد
دميکه از دم تيغت سخن رود بزبان
بحلق تشنه ما حسرت آب ميريزد
بگريه منکرتر دامنان عشق مباش
که اشک بحر زچشم حباب ميريزد
شکنج حلقه دامي که جيب هستي تست
اگر زخويش برائي رکاب ميريزد
تو اي حباب چه يابي خبر زحسن محيط
که چشم شوخ تو رنگ نقاب ميريزد
درين محيط زبس جاي خرمي تنگ است
اگر بخويش ببالد حباب ميريزد
بر آتش که نهادند پهلوي (بيدل)
که جاي اشک شرر زين کباب ميريزد