شماره ٢٥٥: حسرت دل کرد بر ما پنجه قاتل بلند

حسرت دل کرد بر ما پنجه قاتل بلند
ميشود دست کرم با ناله سايل بلند
ما نه تنها نيستي را دادرس فهميده ايم
بحر هم از موج دارد دست بر ساحل بلند
چين ابروي تو هر جا بحث جوهر ميکند
تيغ از جوهر رگ گردن کند مشکل بلند
سايه تمکين نازت هر کجا افتاده است
سبزه چون مژگان شود از خاک آن منزل بلند
نه فلک در جلوه آمد از طپيدنهاي دل
تا کجا رفتست يارب گرد اين بسمل بلند
کاروان يأس امکان را غبار حسرتم
هر که رفت از خويشتن کرد آتشم در دل بلند
حرز امني نيست جز محرومي از نشو و نما
خوشه سان گردن مکش زين کشت بيحاصل بلند
حيرت آهنگيم دل از شکوه ما جمع دار
دود نتواند شدن از شمع اين محفل بلند
با غرور ناز او مشکل برايد عجز ما
گرد مجنون نارسا و دامن محمل بلند
سد راه تست (بيدل) گر کني تعمير جسم
ميشود ديوار چون شد قدري آب و گل بلند