شماره ٢٥١: حرف پيري داشتم لغزيدنم ديوانه کرد

حرف پيري داشتم لغزيدنم ديوانه کرد
قلقل اين شيشه رفتار مرا مستانه کرد
با رطوبتها پيري برنيامد پيکرم
از نم اين برشکال آخر کمانم خانه کرد
دل شکستي دارد اما قابل اظهار نيست
از تکلف موي چيني را نبايد شانه کرد
پيش از ايجاد امتحان سخت جانيهاي عشق
تيغ ابروي بتانرا سر بسر دندانه کرد
خانمان سوز است فرزندي که بيباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلاي عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه کرد
عالمي از لاف دانش ربط جمعيت گسيخت
خوشه را يکسر غرور پختگيها دانه کرد
هيچکس يارب جنون مغرور خودبيني مباد
آشنائيهاي خويشم از حيا بيگانه کرد
صد جنون مستي است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پيمانه کرد
تا گشودم چشم ياد بستن مژگان نماند
عبرت اين انجمن خواب مرا افسانه کرد
عمرها (بيدل) زچشم خلق پنهان زيستيم
عشق خواهد خاک ما را گنج اين ويرانه کرد