شماره ٢٥٠: حرصت آن نيست که مرگش زهوس وادارد

حرصت آن نيست که مرگش زهوس وادارد
در کفن نيز همان دامن دنيا دارد
زين چمن برگ گلي نيست نگرداند رنگ
باخبر باش که امروز تو فردا دارد
همه از جلوه بانداز تغافل زده ايم
آنچه ناديده توان ديد تماشا دارد
جاده در دامن صحراي ملامت چاکيست
که سر بخيه زنقش قدم ما دارد
دم تيغ تو نشد منفعل از کشتن ما
خون عاشق چقدر آب گوارا دارد
سايه گم شده محو نظر خورشيد است
هر که از خويش رود در چمنت جا دارد
لاله در دامن اين دشت بطوفان زده است
ياس مجنون چقدر گرد سويدا دارد
مقصد ناله دل از من مدهوش مپرس
شوق مستست ندانم چه تقاضا دارد
منکر وحشت ما سوخته جانان نشوي
شعله دربال و پر ريخته عنقا دارد
ما و من نغمه قانون خيال است اينجا
اثر هستي ما قطره بدريا دارد
لفظ گل کرده ئي آئينه معني برگير
پري اسميست که از شيشه مسما دارد
رهرو از رنج سفر چاره ندارد (بيدل)
موج دايم زحباب آبله پا دارد