شماره ٢٤٧: حديث عشق شود ناله ترجمانش و لرزد

حديث عشق شود ناله ترجمانش و لرزد
چو شيشه دل که کشد تيغ از ميانش و لرزد
قيامت است بران بلبلي که از ادب گل
پر شکسته کشد سر زآشيانش و لرزد
بهر نفس زدن از دل طپيدني است پرافشان
چو ناخدا گسلد ربط بادبانش و لرزد
بوحشتي است درين عرصه برق تازي فرصت
که پيک وهم زند دست در عنانش و لرزد
بخون طپيده ضبط شکسته رنگي خويشم
چو مفلسي که شود گنج زر عيانش و لرزد
اگر بخامه دهم عرض دستگاه ضعيفي
زناله رشته کشد مغز استخوانش و لرزد
زسوز سينه من هر که واکشد سرحرفي
چو نبض تب زده بر خود طپد زبانش و لرزد
بعرصه ئي که شود پرفشان نهيب خدنگت
فلک چو شصت ببوسد زه کمانش و لرزد
خيال چين جبينت به بحر اگر بستيزد
بتن زموج دود رعشه ناگهانش و لرزد
گداخت زهره نظاره دور باش حيايت
چو شب روي که کند بيم پاسبانش و لرزد
شکسته رنگي عاشق اگر رسد بخيالش
چو شاخ گل برد انديشه خزانش و لرزد
غبار هستي (بيدل) زشرم بيکسي خود
بخاک نيز کند ياد آستانش و لرزد
حديث کاکل و زلف تو (بيدل) ار بنگارد
چو رشته تاب خورد خامه در بنانش و لرزد