شماره ٢٤٦: حال دل از دوري دلبر نميدانم چه شد

حال دل از دوري دلبر نميدانم چه شد
ريخت اشکي بر زمين ديگر نميدانم چه شد
از شکست دل نه تنها آب و رنگ عيش ريخت
ناله ئي هم داشت اين ساغر نميدانم چه شد
ياس هستي برد از صد نيستي آنسوترم
سوختم چندانکه خاکستر نمي دانم چه شد
صفحه آئينه حيرت جوهر اين عبرت است
کي حريفان نقش اسکندر نميدانم چه شد
گردش رنگي و چشمکهاي اشکي داشتم
اين زمان آن چرخ و آن اختر نميدانم چه شد
دوش در طوفان نوميدي تلاطم کرد آه
کشتي دل بود بي لنگر نمي دانم چه شد
جان پاکم فارغ از تيمار جسمم کرده اند
عيسي بر چرخ بردم خر نميدانم چه شد
در رهت از همت افسر طراز آبله
پاي من سر شد ازين برتر نميدانم چه شد
از دميدن دانه من کوچه گرد بيکسيست
مشت خاکي داشتم بر سر نميدانم چه شد
بيدماغ وحشتم از ساز آرامم مپرس
پهلوئي گردانده ام بستر نميدانم چه شد
عرض معراج حقيقت از من (بيدل) مپرس
قطره دريا گشت پيغمبر نميدانم چه شد