شماره ٢٤٥: حاضران از دور چون محشز خروشم ديده اند

حاضران از دور چون محشز خروشم ديده اند
ديده ها باز است ليک از راه گوشم ديده اند
باخم شوقم چه نسبت زاهد افسرده را
ميکشان هم يکدو ساغر وار جوشم ديده اند
سايه زنگ کلفت آئينه خورشيد نيست
نشه صافم چه شد گر درد نوشم ديده اند
صورت پا در رکابي همچو شمع استاده ام
رفته خواهد بود سرهم گر بدوشم ديده اند
در خراباتي که حرف نرگس مخمور اوست
کم جنوني نيست ياران گر بهوشم ديده اند
تهمت آلود نفس چندين گريبان ميدرد
چون سحر عريانم اما خرقه پوشم ديده اند
کنج فقرم چون شرار سنگ بزم ايمني ست
مصلحتها در چراغان خموشم ديده اند
فرصت ناز گلم پربيدماغ رنگ و بوست
خنده بر لب در دکان گلفروشم ديده اند
حال مي پندارم و ماضي است استقبال من
در نظر مي آيم امروزيکه دوشم ديده اند
شبنم آرائيست (بيدل) شوخي آثار صبح
هر کجا گل کرده باشم شرم کوشم ديده اند