شماره ٢٤٤: حاصلم زين مزرع بي بر نميدانم چه شد

حاصلم زين مزرع بي بر نميدانم چه شد
خاک بودم خون شدم ديگر نمي دانم چه شد
ناله بالي ميزند ديگر مپرس از حال دل
رشته در خون ميطپد گوهر نميدانم چه شد
ساختم باغم دماغ ساغر عيشم نماند
در بهشت آتش زدم کوثر نميدانم چه شد
محرم عجز آشنائيهاي حيرت نيستم
اينقدر دانم که سعي پر نميدانم چه شد
بيش ازين در خلوت تحقيق وصلم بار نيست
جستجوها خاک شد ديگر نمي دانم چه شد
مشت خوني کز طپيدن صد جهان اميد داشت
تا درت دل بود آنسوتر نميدانم چه شد
سير حسني داشتم در حيرت آباد خيال
تا شکست آينه ام دلبر نميدانم چه شد
دي من و صوفي بدرس معرفت پرداختم
او رقم گم کرد و من دفتر نميدانم چه شد
بيدماغ طاقت از سوداي هستي فارغ است
تا چو اشک از پا فتادم سر نميدانم چه شد
(بيدل) اکنون با خودم غير از ندامت هيچ نيست
آنچه بخود داشتم در بر نميدانم چه شد