شماره ٢٤٠: چه ممکن است که عاشق گل و سمن گويد

چه ممکن است که عاشق گل و سمن گويد
مگر بياد تو خون گريد و چمن گويد
زبان حيرت ديدار سخت موهوم است
نفس در آينه گيريم تا سخن گويد
بعشق عين طلب شو که ديده يعقوب
سفيد ناشده سهل است پيرهن گويد
تميزکار محبت زخويش بيخبريست
وفا نخواست که پروانه سوختن گويد
کسي نديد درين دير ناشناسائي
برهمني که بتش نيز برهمن گويد
بحرف راست نيايد پيام مشتاقان
مگر طپيدن دل بي لب و دهن گويد
زحرف و صوت بآن رنگ محو معني باش
که جان بگوش خورد گر کسي بدن گويد
بهانه جوست جنون در کمينگه عبرت
مباد بيخبري حرفي از وطن گويد
زلاف عشق حذرکن فسانه بسيار است
چه لازم است کسي حرف خون شدن گويد
قباي ناز نيز زد بوهم عرياني
که چشم از دو جهان پوشد و کفن گويد
مال کار من و ما خموشي است اينجا
زشمع ميشنوم آنچه انجمن گويد
زبس بعشق تو گم گشته خودم (بيدل)
بياد خويش کنم ناله هر که من گويد
جيبم گر اينچنين دل ديوانه مي کشد
آئينه در مقابل من شانه مي کشد
هر موج نيست قابل گوهر درين محيط
از صد هزار ريشه يکي دانه مي کشد
تيغيکه مي شود طرف خون عاشقان
انگشت زيهنار زدندانه مي کشد
مور ضعيف ما که قناعت کفيل اوست
هر چند انتظار کشد دانه مي کشد
لبريز انفعال زکمظرفي خوديم
از ما عرق شراب به پيمانه مي کشد
ايخواجه پر به کروفرما و من مناز
فرداست کاين ترانه بافسانه مي کشد
عمريست عين زاينه داران ماسو است
آن آشنا همين غم بيگانه مي کشد
در محفلي که دايره بندد فروغ شمع
ناز جلاجل از پر پروانه مي کشد
پرواز از قلمرو آشنا رنگ نيست
نقاش من بزلف پري شانه مي کشد
تا دل بجاست نشه وارستگي کجاست
صحرا هنوز دامن ازين خانه مي کشد
(بيدل) بنقش هر دو جهان ميزند قلم
خطي که سرز لغزش مستانه ميکشد