شماره ٢٣٠: چون شمع هيچکس بزيانم نميکشد

چون شمع هيچکس بزيانم نميکشد
در خاک و خون بغير زبانم نميکشد
دارد بعرصه گاه هوس هرزه تاز حرص
دست شکسته ئي که عنانم نميکشد
سير شکسته رنگي من کم زسرمه نيست
عبرت چرا بچشم بتانم نميکشد
تصوير خودفروشي لبهاي خامشم
جز تخته هيچ جنس دکانم نميکشد
ناگفته به حديث جفاي پري رخان
اين شکوه تا بمهر دهانم نميکشد
شمشير برق جوهر آهم ولي چسود
از خود گذشتني بفسانم نميکشد
شهرت نواست ساز زمينگيريم چو شمع
هر چند خار پا بسنانم نميکشد
مشت خس ستمکش ياسم که موج هم
از ننگ ناکسي بکرانم نميکشد
در پرده ترنگ پري خيز نغمه ايست
دل جز بکوي شيشه گرانم نميکشد
چون تيشه پيکر خم من طاقت آزماست
مفت مصوريکه کمانم نميکشد
رخت شرار جسته ندانم کجا برم
دوش اميد بار گرانم نميکشد
(بيدل) زننگ طينت بيکار سوختم
افسوس دست من زحنانم نميکشد