شماره ٢١٩: چو شمع از ساز من ديگر کدام آهنگ برخيزد

چو شمع از ساز من ديگر کدام آهنگ برخيزد
جبين بر خاک مالد گر زرويم رنگ برخيزد
مژه واکردن آسان نيست زين خوابي که من دارم
زصيقل آينه پاها خورد تا زنگ برخيزد
جهان ما و من ناموس گاه وهم ميباشد
چه امکانست ازينجا رسم نام و ننگ برخيزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنائي
که آتش در نيستان چون فتد آهنگ برخيزد
گر آزادي درين زندانسرا تا کي بخون خفتن
دل بيمدعا از هر چه گردد تنگ برخيزد
جنون زين دشت و در هر جا غبار وحشتم گيرد
کنم گرديکه دور از من بصد فرسنگ برخيزد
فلک در گردش است از وهم ممکن نيست وارستن
مگر از پيش چشم اين کاسه هاي بنگ برخيزد
بحرف و صوت ازين کهسار نتوان برد افسردن
قيامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخيزد
گرانجاني مکن تا ننگ خفت کم کشد همت
که هر کس مدتي يکجا نشيند لنگ برخيزد
فريب صلح از تعظيم مغروران مخور (بيدل)
رگ گردن چو برخيزد بعزم جنگ برخيزد