شماره ٢١١: جنون انديشه ئي بگذار تا دل برهنر پيچد

جنون انديشه ئي بگذار تا دل برهنر پيچد
بدانش ناز کن چندانکه سودائي بسر پيچد
حصول کام با سعي املها برنمي آيد
عنان ريشه دشوار است تحصيل ثمر پيچد
نگه محو جمال اوست اما چشم آن دارم
که دل هم قطره اشکي گردد و بر چشم تر پيچد
زآغوش نقابش تا قيامت گل توان چيدن
اگر بر عارض رنگين شبي از ناز در پيچد
تواند در تکلم شکرستان ريزد از گوهر
لبي کز خامشي موج گهر را در شکر پيچد
صداي تيغ او مي آيد از هر موج اين دريا
درين انديشه حيرانست دل تا از که سر پيچد
نفس هم برنمي دارد دماغ صبح نوميدي
دعاي ما کنون خود را بطومارد گر پيچد
خوشا قطع اميد و پرفشانيهاي اندازش
که صد عمر ابد در فرصت رقص شرر پيچد
برنگ گردباد آن به که وحشت پرور شوقت
بجاي دامن پيچيده خود را بر کمر پيچد
چه امکانست طي گردد بساط حسرت عاشق
چو مژگان هر دو عالم را مگر بر يکدگر پيچد
تعين هر چه باشد خجلت دون همتي دارد
بکو تا هيست ميل رشته بر خود هر قدر پيچد
کسي (بيدل) بسعي وحشت از خود برنمي آيد
زغفلت تا کجا گرداب ما از بحر سر پيچد
جنون بينوايان هر کجا بخت آزما گردد
بسر موي پريشان سايه بال هما گردد
دمي بر دل اگر بيچي کدورتها صفا گردد
نبالد شورش از موجيکه گوهر آشنا گردد
درشتي را نه آسانست با نرمي بدل کردن
دل کوه آب ميگردد که سنگي موميا گردد
بهر جا عقده دل وانگردد سودن دستي
غبار دانه نتوان يافت گر اين آسيا گردد
هوا بر برگ گل تمکين شبنم مي کند حاصل
نگاه شوخ ما هم کاش بر رويت حيا گردد
رم ديوانه ما دستگاه حيرتي دارد
که هر جا گردبادي رنگ ريزد نقش پا گردد
مکن گردن فرازي تا نسازد دهر پا مالت
که ني آخر بجرم سرکشيها بوريا گردد
رسائي نيست انداز پر تير هوائي را
کسي تا کي زغفلت در پي بال هما گردد
زخاکم سجده هم کم نيست اي باد صبا رحمي
مبادا اوج جرأت گير دو دست دعا گردد
تکلف برنميدارد دماغ جام منصورم
سر عشاق هر جا گردد از گردن جدا گردد
بخاموشي رساند معني نازک سخن گو را
چو مو از کاسه چيني ببالد بيصدا گردد
چو اشک از بسکه صاف افتاده مطلب بسمل ما را
محل است اينکه خون ما برنگي آشنا گردد
طرب وحشي است اي غافل مده بيهوده آوازش
نگرديده است ين رنگ آن قدر از ما که واگردد
کدورت ميکشد طبع روانت (بيدل) از عزلت
بيکجا آب چون گرديد ساکن بيصفا گردد