شماره ١٧٧: تا نفس ما و من غبار نبود

تا نفس ما و من غبار نبود
همه بوديم و غير يار نبود
نخل اين باغ را بکسوت شمع
جز گداز خود آبيار نبود
سعي پرواز آشيان گم کرد
بي پر و بالي آشکار نبود
عالم آئينه خانه سود است
جز بخود هيچکس دوچار نبود
هر حبابي که باز کرد آغوش
غير درياي بيکنار نبود
چه حنا رنگ ناز بيرون داد
دست ما نيز بي نگار نبود
وهم بي پردگي قيامت کرد
نغمه کس برون تار نبود
عشق از هر چه خواست شورانگيخت
خاک ما قابل غبار نبود
انتظار گل ديگر داريم
اينقدر رنگ و بو بهار نبود
سير بام سپهر هم کرديم
اين هواها هواي يار نبود
حلقه گشتيم ليک بر در ياس
خلوتي داشتيم و بار نبود
محرمي چشم ما زما پوشيد
چه توان کرد پرده دار نبود
نشنيديم بوي زنده دلي
شش جهت غير يک مزار نبود
غم تيمار جسم بايد خورد
رنج ما ناقه بود بار نبود
عجز جز زير پا کجا تازد
سايه آخر شترسوار نبود
هيچکس قدر زندگي نشناخت
وصل ما مردن انتظار نبود
عالمي در خيال عشق و هوس
کارها کرد و هيچ کار نبود
اينکه مختار فعل نيک و بديم
(بيدل) آئين اختيار نبود