شماره ١٧٢: تا کي ازين باغ و راغ رنج دويدن بريد

تا کي ازين باغ و راغ رنج دويدن بريد
سر بگريبان کشيد گوي شگفتن بريد
غنچه قبا نوگلي مست جنون ميرسد
تا نشود پايمال رنگ زگلشن بريد
زان چمن آراي ناز رخصت نظاره ايست
دسته نرگس شويد چشم بدامن بريد
نيست دوام حضور جز بثبات قدم
گر در دل ميزنيد حلقه آهن بريد
چون مه نو گر کنيد دعوي ميدان عشق
تيغ زدست افگنيد سر سپر افگن بريد
هر کس از آداب ناز آنقدر آکاه نيست
نذر دم تيغ يار سر بکف من بريد
قاصد ملک ادب سرمه پيام حياست
نامه بهر جا بريد تا نشنيدن بريد
وحشت ازين انجمن راست نيايد بلاف
کاش دعائي زچين تا سر دامن بريد
خاصيت التجا رنج ندامت کشي است
پيش کسي گر بريد دست بسودن بريد
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس
چند بر آب روان صنعت روغن بريد
ناز رعونت اگر وقف همين خودسريست
بر همه اعضا چو شمع خجلت گردن بريد
نيست بجولان شوق عرصه آفاق تنگ
(بيدل) اگر نيستيد از چه فسردن بريد