شماره ١٥٧: تا جلوه بيرنگ تو بر قلب صور زد

تا جلوه بيرنگ تو بر قلب صور زد
تمثال گرفت آينه در دست و بدر زد
همت بسواد طلبت گرد جنون داشت
نه چرخ زباليدن يک آبله سر زد
رفتي و نياسود غبارم چه توان کرد
بر آتش من ناز تو دامان سحر زد
بي روي تو از سير چمن صرفه نبردم
هر لاله که ديدم شبيخونم بنظر زد
زين ثابت و سيار سراغم چه خيال است
گرديدن رنگم بدر چرخ دگر زد
بي برگ طرب کرد مرا قامت پيري
خم گشتن اين نخل بصد شاخ تبر زد
افسون شعور از نفسم دود برآورد
آبي که برو ميزدم آتش بجگر زد
بي ياس دل از فکر وطن برنگرفتم
تا آبله پا گشت گهر فال سفر زد
پرواز نگاهي بتماشا نرساندم
چون شمع زسرتا قدمم يک مژه پر زد
مژگان بهم بسته سراپرده دل بود
حيرت زده ام دامن اين خيمه که برزد
فرياد که رفتيم و بجائي نرسيديم
صبح از نفس سوخته دامن بکمر زد
ما را زبهارت چه رسد غير تحير
تمثال گلي بود که آئينه بسر زد
دشنامي ازان لعل شنيدم که مپرسيد
ميخواست بسنگم زند آخر بگهر زد
(بيدل) دل مارا نگهي برد بغارت
آن گل که تو ديدي چمني بود نظر زد