شماره ١٥٥: تا پري بعرض آمد موج شيشه عريان شد

تا پري بعرض آمد موج شيشه عريان شد
پيرهن زبس باليد دهر يوسفستان شد
جلوه اش جهاني را محو بيخوديها کرد
آينه دکان بر چين جنس حيرت ارزان شد
خاک ممن بياد آورد چهره عرقناکش
همچو بيضه طاوس در عدم چراغان شد
کوشش زمينگيرم بر عروج بينش تاخت
خارپاي شمع آخر دستگاه مژگان شد
وحشتم درين محفل شوخي سپندي داشت
تا قفس زدم آتش ناله ئي پرافشان شد
انفعال هستي را من عيار افسوسم
دست داغ سودن بود طبع اگر پشيمان شد
امتحان آفاتم رنگ طاقت دل ريخت
آبگينه ام آخر از شکست سندان شد
زين چمن بهر رنگم سير آگهي مفت است
داغ لاله هم کم نيست گر بهار نتوان شد
ساز گردن افرازي رنج هرزه گردي داشت
سر بجيب دزديدم پا مقيم دامان شد
داغ درد شو (بيدل) کز گداز بيحاصل
اشکها درين محفل ريشخند مژگان شد