شماره ١٤٩: بيقراري در دل آگاه طاقت مي شود

بيقراري در دل آگاه طاقت مي شود
جوهر سيماب در آئينه حيرت مي شود
بر شکست موج تنگي ميکند آغوش بحر
عجز اگر بر خويش بالد عرض شوکت مي شود
گريه گر باشد غمي از زشتي اعمال نيست
روسياهيها باشکي ابر رحمت مي شود
نفي قدر ما همان اثبات آب روي ماست
خاک را بر باد دادن اوج عزت مي شود
اي توانگر غره آرايش دنيا مباش
آنچه اينجا عزت است آنجا مذلت مي شود
قابل شايستگي چيزي به از تسليم نيست
سجده گر خود سهو هم باشد عبادت مي شود
از مقيمان طربگاه دليم اما چه سود
آب در آئينها آخر کدورت مي شود
شعله گر دارد سراغ عافيت خاکستر است
سعي ما از خاک گشتن خواب راحت مي شود
مجمع امکان که شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود تواني بست خلوت مي شود
رنگ اين باغم زساز عبرت آهنگم مپرس
هر که از خود ميرود بر من قيامت مي شود
ناله ئي کافيست گر مقصود باشد سوختن
يک شرر سامان صد گلخن بضاعت مي شود
غافل از نيرنگ وضع احتياج ما مباش
بي نيازيهاست کاينجا گرد حسرت مي شود
غفلت ما شاهد کوتاه بينيهاي ماست
گر رسا باشد نگه صياد عبرت مي شود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت برده اند
بال تا بر هم زني دست ندامت مي شود
(بيدل) اين گلشن بغارت داده جولان کيست
کز غبار رنگ و بو هر سو قيامت مي شود