شماره ١٤٥: بيستون يادي زفرهاد ندامت فال کرد

بيستون يادي زفرهاد ندامت فال کرد
سنگ را بيتابي آه شرر غربال کرد
از تب سوداي مجنون خواندم افسوني بدشت
گردبادش تا فلک آرايش تبخال کرد
ناله طوفان خيز شد تا نارسا افتاد جهل
بلبل ما طرح منقار از شکست بال کرد
قامت پيري قيامت دارد از شور رحيل
خواب ما گر تلخ کرد آواز اين خلخال کرد
نفي خود کردم دو عالم آرزو شد محو يأس
گردش رنگ گلم چندين چمن پامال کرد
گر نباشد دل دماغ کلفت هستي کراست
الفت آئينه ام زحمت کش تمثال کرد
قوت آمال در پيري يکي ده ميشود
حلقه قد دو تايم صفر ماه و سال کرد
سير کوي او خيال آينه ئي پرداز داد
رنگهاي رفته چون تمثال استقبال کرد
خلقي از آرايش جاه انفعال اندود رفت
صبح ما هم خنده ئي بر فرصت اقبال کرد
بي خميدن نيست از بار نفس دوش حباب
بيدلانرا نيز هستي اينقدر حمال کرد
شعله ما (بيدل) از اسرار راحت غافل است
از شکست رنگ بايد سر بزير بال کرد