شماره ١٤٠: پيري آمد گشت چشم از گريه ام کم کم سپيد

پيري آمد گشت چشم از گريه ام کم کم سپيد
صبح عجز آماده دندان کرد از شبنم سپيد
اين دم از تعمير جسمم شرم بايد داشتن
کم کنند آن کهنه بنيادي که گردد خم سپيد
چاره بخت سيه در عالم تدبير نيست
داغهاي لاله مشکل گر کند مرهم سپيد
آه ازين پيشم نيامد موي پيري در نظر
چون علم کردم نگون ديدم که شد پرچم سپيد
تا ابد بر ما شکست دل جواني ميکند
موي چيني در هزار ادوار گردد کم سپيد
هر چه مي بيني درين صحرا سياهي کرده است
دور و نزديکي نميگردد بچشم هم سپيد
ننگ دارد مرگ از وضع رسوم زندگي
مرده را کردند ازين رو جامه ماتم سپيد
از تلاش رزق خود را در وبال افگند خلق
کرد گندم جادهاي لغزش آدم سپيد
هر کرا ديديم اينجا يوسفي گم کرده بود
شش جهت يک چشم يعقوبست در عالم سپيد
پيش خورشيد قيامت سايه معدومست و بس
عشق خواهد کرد آخر نامه ما هم سپيد
ترک مطلب داشت (بيدل) حاصل مطلوب حرص
جز به پشت دست چون ناخن نشد در هم سپيد