شماره ١٣١: بيا اي شعله تا دل فال وصلي از تو بردارد

بيا اي شعله تا دل فال وصلي از تو بردارد
که اين شمع خموش امشب نگاهي در سفر دارد
تماشاگاه معدومي زمن چيده است ساماني
که هر کس چشم ميپوشد زخود بر من نظر دارد
بدوش هر نفس از دل گراني محملي دارم
مگر سعي شرر اين کوه را از خاک بردارد
ببوي مژده وصلت دل از خود رفته است اما
چنان نام تو ميپرسد که پندارم خبر دارد
نجوشد منت غير از اداي مدعاي من
بگاه ناله مکتوب من از خود نامه بردارد
بنوميدي هوس آواره صد گلشن اميدم
من و وامانده پروازي که در هر رنگ پردارد
بهم چسپيدن مژگان بکنج فقر ميگويد
که ني هر چند صرف بوربا گردد شکر دارد
تواز کيفيت اقبال فقر آگه نه ئي ورنه
طلسم بيدري از هر طرف آيند در دارد
بهار جلوه از کف ميرود فرصت غنيمت دان
اگر رنگ است و گر بودامن گل بر کمر دارد
نگه در چشم آهو آب شد از رشک قرباني
که تيغش گر کند رحمي شب ما هم سحر دارد
نواي قمري و بلبل مکرر شد درين گلشن
تو اکنون ناله کن (بيدل) که آهنگت اثر دارد