شماره ١٠٤: بسکه در ساز صفا کيشان حيا خوابيده بود

بسکه در ساز صفا کيشان حيا خوابيده بود
موي چيني رشته بست اما صدا خوابيده بود
کس بمقصد چشم نگشود از هجوم ما و من
کاروان در گرد آواز درا خوابيده بود
از مکافات عمل پر بيخبر طي گشت عمر
در وداع هر نفس صبح جزا خوابيده بود
با همه عبرت زتوفيق طلب مانديم دور
چشم ماليديم اما پاي ما خوابيده بود
ما گمان آگهي برديم ازين بيدانشان
ورنه عالم يک قلم مژگان گشا خوابيده بود
عمرها شد انفعال غفلت از دل ميکشيم
اين ستمگر ساعتي از ما جدا خوابيده بود
سرکشي کرديم ازين غافل که آثار قبول
در تواضع خانه قد دو تا خوابيده بود
زندگي افسانه نيرنگ مژگان که داشت
هر کرا ديدم درين غفلت سرا خوابيده بود
فتنه خوئي از تکلف کرد بيدارم بپا
خون من در سايه برگ حنا خوابيده بود
همت قانع فريب راحت از مخمل نخورد
لاغري از پهلويم بر بوريا خوابيده بود
سخت بيدر دانه جستيم از حضور آبله
هر قدم چشم تري در زير پا خوابيده بود
آگهي طوفان غفلت ريخت (بيدل) بر جهان
عالمي بيدار بود اين فتنه تا خوابيده بود