شماره ٩٢: برگ و ساز عندليبان زين چمن گفتار بود

برگ و ساز عندليبان زين چمن گفتار بود
پرفشانيها بقدر شوخي منقار بود
سطر آهي کز جگر خواندم سواد ناله داشت
مسطر اين صفحه يکسر موج موسيقار بود
از شکست دل شدم فارغ زتعمير هوس
اين بنا عمري گره در رشته معمار بود
بر سرم پيچيد آخر دود سوداي کسي
ورنه عمري بود کاين ديوانه بيدستار بود
کس نيامد محرم قانون از خود رفتنم
نغمه وحشت نواي من برون تار بود
باب رسوائيست از بس تار و پود کسوتم
دست اگر در آستين بردم گريبان زار بود
سبحه زهاد را ديدم بدرد آمد دلم
مرکز اين قوم سرگردانتر از پرکار بود
هر دو عالم در خم يک چشم پوشيدن گم است
وسعت اين عرصه نيرنگ مژگان وار بود
سرمه عبرت عبث از وضع دهر انباشتيم
ديده ما را غبار خويش هم بسيار بود
راحتي جستيم و وامانديم از جولان شوق
تا نشد منزل نمايان راه ما هموار بود
گرد حسرت اينقدر سامان باليدن نداشت
ما همان يک ناله ايم اما جهان کهسار بود
ني بهستي محو شد شور دوئي ني در عدم
هر کجا رفتيم (بيدل) خانه در بازار بود