شماره ٨٣: بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود

بر آستان تو تا جبهه نقش پا نشود
حق نياز باين سجده ها ادا نشود
زتيره بختي خود ميل در نظر دارد
بخاک پاي تو هر ديده ئي که وانشود
چه ممکن است که در بوته گداز وفا
دل آب گردد و جام جهان نما نشود
برون سايه گل خوابگاه شبنم نيست
سرم بپاي بتان خاک شد چرا نشود
توان شد آينه بحر عافيت چو حباب
اگر غبار نفس سد راه ما نشود
مرا زمرگ بخاطر غمي که هست اين است
که خاک گردم و دل محرم فنا نشود
زيار دوري و آسايش اي فلک مپسند
که شبنم از بر گل خيزد و هوا نشود
دل از غبار تعلق نميتوان برداشت
نسيم وادي عبرت اگر عصا نشود
بداغ ميکند آخر جنون خراميها
چو شمع به که کسي سربرهنه پا نشود
زچشم حرص يقين دارم اينقدر (بيدل)
که خاک گور هم اين زخم راد وانشود