شماره ٧٦: باين ضعفي که جسم زارم از بستر نمي خيزد

باين ضعفي که جسم زارم از بستر نمي خيزد
اگر بر خاک مي افتد نگاهم برنمي خيزد
غبار ناتوانم با ضعيفي بسته ام عهدي
همه گر تا فلک بالم سرم زين در نمي خيزد
نفس عمريست از دل ميکشد دامن چه ناز است اين
غبار از سنگ اگر خيزد باين لنگر نمي خيزد
بوحشت ديده ام چون شمع تدبير گرانخوابي
کزين محفل قدم تا بر ندارم سر نمي خيزد
فسردن سخت غمخواريست بيمار تعين را
قيامت گر دمد موج از سر گوهر نمي خيزد
بدرويشي غنيمت دار عيش بي کلاهي را
که غير از درد دوش و گردن از افسر نمي خيزد
چنين در بستر خنثي که خوابانيد عالم را
که گردي هم بنام مرد ازين کشور نمي خيزد
زشور مجمع امکان به بيمغزي قناعت کن
که چون دف جز صداي پوست زين چنبر نمي خيزد
ازين هم صحبتان قطع تمناي وفا کردم
خوشم کز پهلوي من پهلوي لاغر نمي خيزد
زشرم ما و من دارم بهشتي در نظر کانجا
جبين گر بي عرق شد موجش از کوثر نمي خيزد
خطي بر صفحه امکان کشيدم اي هوس بس کن
زچين دامن ما صورت ديگر نمي خيزد
بمردن نيز غرق انفعال هستيم (بيدل)
زخاکم اغباري هست آب از سر نمي خيزد