شماره ٧٥: پاي طلب دمي که سر از دل برآود

پاي طلب دمي که سر از دل برآود
چون تار شمع جاده زمنزل برآورد
چون سايه خاک مال تلاش فسرده ام
کو همتي که پايم ازين گل برآورد
دل داغ ريشه ايست که هر گه نمو کند
چون شمع از توقع حاصل برآورد
خط غبار من که رساند بکوي يار
اين نامه را مگر پر بسمل برآورد
هر جا رسد نويد شهيدان تيغ عشق
آغوش سر ز زخم حمايل برآورد
چون شمع لرزه در جگر از ترزبانيم
اين شيوه ام مباد زمحفل برآورد
در وادي ئي که غيرت ليلي درد نقاب
مجنون سر بريده زمحمل برآورد
ضبط خودت بس است غم خلق هرزه چند
گوهر محيط را بچه ساحل برآورد
بنياد اين خرابه بآبي نميرسد
تا کي کسي عرق کند و گل برآورد
برآستان رحمت مطلق بريدنيست
دستي که مطلب از لب سائل برآورد
(بيدل) نفس گر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن است که از دل برآورد