شماره ٧١: با ما نه نم اشکي و ني چشم تري بود

با ما نه نم اشکي و ني چشم تري بود
لبريز خيال تو گداز جگري بود
افسوس که دامان هوائي نگرفتيم
خاکستر ما قابل عرض سحري بود
دل رنگ اميدي ندمانيد که نشکست
عبرتکده ام کارگه شيشه گري بود
چون اشک دويديم بجائي نرسيديم
خضر ره ما لغزش بي پا و سري بود
هر غنچه که بي پرده شد آهي بقفس داشت
اين گلشن خون گشته طلسم جگري بود
کس منفعل تلخي ايام نگرديد
در حنظل اين دشت گمان شکري بود
ديديم که بي وضع فنا جان نتوان برد
ديوانگي آشوب و خرد دردسري بود
بي چشم تر اجزاي فناييم چو شبنم
تا ديده نمي داشت زماهم اثري بود
دل خاک شد و عافيتي نذر هوس کرد
اين اخگر واسوخته بالين پري بود
نيک وبد عالم همه عنقا صفتانند
(بيدل) خبر از هر که گرفتم خبري بود