شماره ٦٨: باز مخمور است دل تا بيخودي انشا کند

باز مخمور است دل تا بيخودي انشا کند
جام در حيرت زند آئينه را مينا کند
زندگاني گو مده از نقش موهومم نشان
عکس را غم نيست گر آئينه استغنا کند
رفته ايم از خود بدوش آرميدن چون غبار
آه ازان روزيکه بيتابي طواف ما کند
ناله شو تا از هواي قامت او بگذزي
هر که از خود رفت سير عالم بالا کند
انجمن پرداز وهمم چون حباب از خامشي
به که بگشايم لبي تا از خودم تنها کند
مگذر از کوشش مبادا روزگار حيله جو
پايمال راحتت چون صورت ديبا کند
در عدم ما نيز ياد زندگي خواهيم کرد
شعله خاموش اگر ياد طپيدنها کند
بار تسليمي اگر چون سايه يابد پيکرم
تا در او خاک عالم را جبين فرسا کند
ناله دردي بساز خامشي گم گشته ام
شوق غماز است مي ترسم مرا پيدا کند
بي طواف خويش در بزم وصالش بار نيست
در دل دريا مگر گرداب راهي واکند
اي خوش آن شور طرب جوش خمستان فنا
کز گداز ما دل هر ذره را مينا کند
سنگ راه خود شمارد کعبه و بتخانه را
هر که چون (بيدل) طواف گوشه دلها کند