شماره ٦١: با خزان آرزو حشر بها رم کرده اند

با خزان آرزو حشر بها رم کرده اند
از شکست رنگ چون صبح آشکارم کرده اند
تا نگاهي گل کند مي بايدم از هم گداخت
چون حيا درمزرع حسن آبيارم کرده اند
بحر امکان خون شد از انديشه جولان من
موج اشکم بر شکست دل سوارم کرده اند
من نميدانم خيالم يا غبار حيرتم
چون سراب از دور چيزي اعتبارم کرده اند
جلوه ها بيرنگي و آئينه ها بي امتياز
حيرتي دارم چرا آئينه دارم کرده اند
دستگاه زخم محروميست سرتا پاي من
بسکه چون مژگان بچشم خويش خارم کرده اند
بود موقوف فنا از اصل کارآگاهيم
سرمه ها در چشم دارم تا غبارم کرده اند
ميروم از خود نميدانم کجا خواهم رسيد
محمل دردم بدوش ناله بارم کرده اند
پيش ازين نتوان به برق منت هستي گداخت
يک نگاه واپسين نذر شرارم کرده اند
من شرر پرواز و عالم دامگاه نيستي
تا دهم عرض پرافشاني شکارم کرده اند
با کدامين ذره سنجم آبروي اعتبار
آنقدر هيچم که از خود شرمسارم کرده اند
بوي وصل کيست (بيدل) گلشن آراي اميد
پاي تا سر ياس بودم انتظارم کرده اند
باد صحراي جنون هر گه گل افشان ميشود
جيبم از خود ميرود چندانکه دامان ميشود
پاي تا سر عجز ما آئينه نازک دليست
خاک را نقش قدم زخم نمايان ميشود
پرده ناموس دردم از حجابم چاره نيست
گر گريبان چاک سازم ناله عريان ميشود
غنچه دل به که از فکر شگفتن بگذرد
کاين گره از بازگشتن چشم حيران ميشود
نيستي آئينه اقبال عجز ما بس است
خاک را اوج هوا تخت سليمان ميشود
معني دل را حجابي نيست جز طول امل
ريشه چون در جلوه آيد دانه پنهان ميشود
در گشاد عقده دل هيچکس بي جهد نيست
موج گوهر ناخنش چون سود دندان ميشود
ماند الفت ها بيک سو تا در وحشت زديم
چين دامن عالمي را طاق نسيان ميشود
زندگاني را نفس سررشته آرام نيست
موج دريا را رگ خواب پريشان ميشود
عافيت دور است از نقش بناي محرمي
خون بود رنگي کزو تصوير انسان ميشود
اي فضول وهم عقبي آدم از جنت چه ديد
عبرتست آنجا که صاحبخانه مهمان ميشود
غنچه وار از برگ عيش اين چمن بي بهره ايم
دامن ما پر گل از چاک گريبان ميشود
ناله ها در پرده دود جگر پيچيده ايم
سطر اين مکتوب تا خواندن نيستان ميشود
مست جام مشربم (بيدل) که از موج ميش
جاده هاي دشت يکرنگي نمايان ميشود