شماره ٥٦: اينقدر نميدانم صيدم از چه لاغر شد

اينقدر نميدانم صيدم از چه لاغر شد
کز تصور خونم آب تيغ او تر شد
حرف شعله خويش با محيط سرکردم
فلس ماهيان يکسر ديده سمندر شد
کاف و نون لبي واکرد حسن و عشق شورانگيخت
احولي ضرور افتاد قند ما مکرر شد
در جهان نوميدي محو بود آفتها
آرزو فضولي کرد جستجو ستمگر شد
گردش فلک ديدي اي جنون تامل چيست
دور دور بيباکيست شيشه وقف ساغر شد
هر چه باجنون پيوست از کمين آفت رست
پاسبان خود گرديد خانه ئي که بيدر شد
خواب گل درين گلشن تهمت خيالي بود
رنگ پهلوئي گرداند نااميد بستر شد
راحت آرزوئيها داغ کرد محفل را
رنگها چو شمع اينجا صرف بالش پر شد
کسب عزت دنيا سخت عبرت آلود است
خاک گشت سر در جيب قطره ئي که گوهر شد
آه بر درد و نان آخر التجا برديم
تشنه کام ميمرديم آبرو ميسر شد
(بيدل) اين تغافلها جرم خست کس نيست
احتياجها شوريد گوش دوستان کر شد