اين دور دورحيز است وضع متين که دارد
باد بروت مردي غير از سرين که دارد
آثار حق پرستي ختم است بر مخنث
غير از دبر سرشتان سر بر زمين که دارد
هر سو بحرکت نفس مطلق عنان بتازيد
اي زير خرسواران پالان وزين که دارد
زاهد زپهلوي ريش پشمينه ميفروشي
بازار نوره گرمست اين پوستين که دارد
رنگ بناي طاعت بر خدمت سرين نه
امروز طرح محراب جز گنبدين که دارد
بر کيسه کريمان چشم طمع ندوزي
جز دست خر درين عصر در آستين که دارد
از منعمان گدا را ديگر چه ميتوان خواست
تن داده اند بر فحش داد اينچنين که دارد
خلق وسيع خفته است در تنگي سرينها
جز کام اين حواصل دامن بچين که دارد
يک غنچه صد گلستان آغوش مي گشايد
مقعد بخنده باز است طبع حزين که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد برزن يقين که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
يک کاف واو نون است تا کاف و سين که دارد
آن خرقه که جيبش باب رفو نباشد
بردار دامني چند آنگه ببين که دارد
در چارسوي آفاق بالفعل اين مناديست
لعل خوشاب باکيست در ثمين که دارد
جز جوهر گران سنگ مطلوب مشتري نيست
ساق بلور بنما جنس گزين که دارد
سرد است بي تکلف هنگامه تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کين که دارد
(بيدل) به تيغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنين که دارد