شماره ٤٩: اين انجمن افسانه راز دهني بود

اين انجمن افسانه راز دهني بود
هر جلوه که ديدم نشنيدن سخني بود
اين فرصت هستي که نفس کشمکش اوست
هنگامه بيتاب گسستن رسني بود
تا پاک برائيم زگرمابه اوهام
قطع نفس از هرمن و ما جامه کني بود
جمعيت سربسته هر غنچه درين باغ
زان پيش که گل در نظر آيد چمني بود
تکرار نفس شد سبب مبحث اضداد
امروز تو و ماست کزين پيش مني بود
در بيکسيم خفت همچشمي کس نيست
اي بيخبران عالم غربت وطني بود
امروز جنون تب عشق تو ندارم
صبح ازلم پنبه داغ کهني بود
ما را بعدم نيز همان قيد وجود است
زان زلف گره گير بهر جا شکني بود
افسوس که دل را بجلائي نرسانديم
صبح چمن آئينه صيقل زدني بود
زين رشته که در کارگه موي سفيد است
جولاه امل سلسله باف کفني بود
آخر بطپش مردم و آگاه نگشتم
آن چاه که زنداني اويم ذقني بود
فردا شوي آگاه زپرواز غبارم
کاين خلعت نازک ببر گلبدني بود
(بيدل) فلک از ثابت و سيار کواکب
فانوس خيال من و ما انجمني بود