شماره ٣٦: اگر نظاره ئي گل ميتوان کرد

اگر نظاره ئي گل ميتوان کرد
وطن در چشم بلبل ميتوان کرد
درين محفل زيک مينا بضاعت
بچندين نغمه قلقل ميتوان کرد
عرق واري گر از شرم آب گردم
بجام عالمي مل ميتوان کرد
نظر بر خويش واکردن محالست
اگر گوئي تغافل ميتوان کرد
چو صبح اين يکنفس گردي که داريم
اگر بالد تجمل ميتوان کرد
بهر محفل که زلفش سايه افگند
زدود شمع کاکل ميتوان کرد
شهيد حسرت آن گلعذارم
ز زخم خنده بر گل ميتوان کرد
بهر جا سطري از زلفش نويسند
قلم از شاخ سنبل ميتوان کرد
درين گلشن اگر رنگست و گر بوست
قياس بال بلبل ميتوان کرد
اگر اين است عيش خاکساري
زپستي هم تنزل ميتوان کرد
محيط بيخودي منصور جوش است
بمستي جزو را کل ميتوان کرد
ازين بيدانشان جان بردني هست
اگر اندک تجاهل ميتوان کرد
ترد مايه بازار هستي است
اگر نبود توکل ميتوان کرد
پرآسان است ازين دريا گذشتن
زپشت پا اگر پل ميتوان کرد
دهان يار ناپيداست (بيدل)
بفهم خود تأمل ميتوان کرد