اگر تعين عنقا هوس پيام نباشد
نشان خود بجهاني برم که نام نباشد
چه لازم است بدوشم غم ادا فگند کس
حق بقا دو نفس خجلت است وام نباشد
حيا ز ننگ خموشي کدام نغمه کند سر
بصد فسانه زنم گر سخن تمام نباشد
دودم بوضع تجدد خيال ميگذرانم
خوشم بنسه که جمعيت دوام نباشد
حجاب جوهر دل نيست جز کدورت هستي
چراغ آينه روشن بوقت شام نباشد
دلست باعث هستي کجاست نشه چه مستي
دماغ باده که دارد دميکه جام نباشد
هوس طپد بچه راحت نفس دمد زچه وحشت
دران مقام که صياد و صيد و دام نباشد
کسي نديد زهستي بغير دردسر اينجا
شراب اين خم وهم از کجا که خام نباشد
چه ممکن است که آغوش حرصها بهم آيد
درين جراحت خميازه التيام نباشد
دل از شکايت افلاس به که جمع نمائي
زبان بکام تو بس گر جهان بکام نباشد
جدا زانجمن نيستي بهر چه رسيدم
نيافتم که مي ساغرش حرام نباشد
کدام عمر و چه فرصت که دل دهي بتماشا
بپاي اشک نگه ميدود خرام نباشد
نه گوشه ايست معين نه منزليست مبرهن
کسي کجا رود از عالميکه نام نباشد
باوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را
وداع وهم من و ما هواي بام نباشد
خروش درد شنو مدعاي عشق همين بس
در الله الله ما جاي حرف لام نباشد
اگز زملک عدم تا وجود فهم گماري
بجز کلام تو (بيدل) دگر کلام نباشد