شماره ١٨: از قضا بر خوان ممسک گر کسي نان بکشند

از قضا بر خوان ممسک گر کسي نان بکشند
تا قيامت منتش بي سنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهي مخواه آزار دل
تا مباد اين شيشه بزم مي پرستان بشکند
اينچنين کز عاجزي بيدست و پا افتاده ايم
رنگ هم از سعي ما مشکل که آسان بشکند
بحر لبريز سرشک از پيچ و تاب موجهاست
آب مي گردد دران چشميکه مژگان بشکند
زير چرخ آرامها يکسر کمينگاه رم است
گرد ما آن به که بيرون زين بيابان بشکند
ساغر قربانيان از گردش افتادست کاش
دور مژگاني خمار چشم حيران بشکند
وحشتي دارم درين گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر در گردش آرم طرف دامان بشکند
يک تامل گر شود طرف خيال نيستي
اي بسا گردن که از بار گريبان بشکند
عجز بنيادي براسباب تجمل ناز چند
رنگ ميبايد کلاه ناتوانان بشکند
در گلستانيکه نالد (بيدل) از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند