شماره ٢٩٩: آنها که لاف افسر و اورنگ ميزنند

آنها که لاف افسر و اورنگ ميزنند
در نام هم سربست که بر سنگ ميزنند
جمعي که پا بمنزل و فرسنگ ميزنند
در ياد دامن تو بدل چنگ ميزنند
چون من کسي مباد نم اندود انفعال
کز عکس نامم آينه ها رنگ ميزنند
در باغ اعتبار که ناموس رنگ و بوست
رندان زخنده گل بسر ننگ ميزنند
گردون حريف داغ محبت نميشود
اين خيمه در فضاي دل تنگ ميزنند
ياران چو گردباد که جوشد زطرف دشت
دامن بزير پا بهوا چنگ ميزنند
طاوس ما خجالت اظهار ميکشد
زين حلقها که بر در نيرنگ ميزنند
ما را بگرد کلفت ازين بزم رفتن است
آئينها قدم بره زنگ ميزنند
زين رهروان کراست سرو برگ جستجو
گامي بزحمت قدم لنگ ميزنند
گاهي بکعبه ميروم و که بسوي دير
ديوانه ام زهر طرفم سنگ ميزنند
بي پرده نيست صورت تحقيق کس هنوز
آثار خامه ايست که در رنگ ميزنند
(بيدل) بطاق ابروي وهميست جام خلق
چندانکه هوش کار کند بنگ ميزنند