آنها که رنگ خودسري شمع ديده اند
انگشت زينهار زگردن کشيده اند
داغ تحيرم که نفس مايه هاي وهم
زين چارسو اميد اقامت خريده اند
جمعي کزين بساط بوحشت نساختند
چون اشک شمع لغزش رنگ پريده اند
خلقي باشتهار جنونهاي ساخته
دامن بچين نداده گريبان دريده اند
گوش و زبان خلق بوضع رباب و چنگ
بسيار گفتگوي سخن کم شنيده اند
تحقيق را بظاهر و مظهر چه نسبت است
افسون احوليست که آئينه ديده اند
مردان زاستقامت و همت برنگ شمع
از جا نميروند اگر سر بريده اند
بر دوش بيد مصلحتي داشت بي بري
کز بار سايه نيز ضعيفان خميده اند
رنج بقا مکش که نفسهاي پرفشان
در گلشن خيال نسيمي وزيده اند
غم شد طرب زفرصت هستي که چون حباب
بر طاق عمر شيشه نکونسار چيده اند
رنگ بهار شرم زشوخي منزه است
(بيدل) مصوران عرق مي کشيده اند