آنکه از بوي بهارش رنگ امکان ريختند
گرد راهش جوش زد آثار اعيان ريختند
شاهد بزم خيالش تا درد طرف نقاب
آرزوها شش جهت يک چشم حيران ريختند
تا دم کيفيت مجنون او آمد بياد
سينه چاکان ازل صبح از گريبان ريختند
آسمان زان چشم شهلا چشمکي انديشه کرد
از کواکب در کنارش نرگسستان ريختند
حيرتي زد جوش ازان نقش قدم در طبع خاک
تا نظر واکرد بر فرقش گلستان ريختند
از هواي سايه دست کرم دربار او
ابرها در جلوه آوردند و باران ريختند
طرفي از دامانش افشاندند هستي زد نفس
وز خرامش ياد کردند آب حيوان ريختند
از حضور معنيش بي پرده شد اسرار ذات
وزظهور جسم او آئينه جان ريختند
نام او بردند اسماي قدم آمد بعرض
از لب او دم زدند آيات قرآن ريختند
از جمالش صورت علم ازل بستند نقش
وز کمالش معني تحقيق انسان ريختند
غير ذاتش نيست (بيدل) در خيال آباد صنع
هر چه اين بستند نقش و هر قدر آن ريختند