شماره ٢٩٥: آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد

آن فتنه که آفاقش شور من و ما باشد
دل نام بلائي هست يارب بکجا باشد
بايد بسراب اينجا از بحر تسلي بود
نزديک خود انگاريد گر دورنما باشد
راحت طلبي ما را چون شمع بخاک افگند
اين آرزوي ناياب شايد ته پا باشد
گويند ندارد دهر جز گرد عدم چيزي
آن جلوه که ناپيداست بايد همه جا باشد
بي پيرهن از يوسف بوئي نتوان بردن
عرياني اگر باشد در زير قبا باشد
زير و بم جرأت نيست در ساز حباب اينجا
غرق عرق شرميم ما را چه صدا باشد
کم نيست کمال فقر از دام هوس رستن
بگذار که اين پرواز در بال هما باشد
انديشه خودبيني از وضع ادب دور است
آئينه نمي باشد آنجا که حيا باشد
با طبع رعونت کيش زنهار نخواهي ساخت
بايد سرگردن خواه از دوش جدا باشد
اشکي که دميد از شمع غيرت ته پايش ريخت
کاش آب رخ ما هم خاک در ما باشد
تحقيق ندارد کار با شبهه تراشيها
در آينه خورشيد تمثال خطا باشد
اجزاي جهان کل کيفيت کل دارد
هر قطره که در درياست باشد همه تا باشد
هر چند قبولت نيست (بيدل) زطلب مکسل
بالقوه حاجتها در دست دعا باشد