آگاهي دل انجمن اختلاف شد
عکسش فرو گرفت چو آئينه صاف شد
کام و زبان بسرمه اش از خاک پرکند
گويائي ئي که تشنه لاف و گزاف شد
بر چينيت مناز که خاقان بآن غرور
چندي بسر نيامده موئينه باف شد
ميل غذاست مرکز بنياد زندگي
پيچيد معده بر هوس جوع و ناف شد
مستغنيم زدير و حرم کرد بيخودي
بر گرد خويش گردش رنگم طواف شد
آخر بناله دعوي طاقت نرفت پيش
لب بستنم بعجز دوام اعتراف شد
پيري گره زرشته جان سختيم گشود
قد خميده تيشه خار اشگاف شد
مردان به شرم جوهر غيرت نهفته اند
تيغ از حجاب زنگ مقيم غلاف شد
فهميده نه قدم که کمالات راستي
ننگ هزار جاده زيک انحراف شد
با خامشي بساز که خواهد گشاد لب
ميدان هم کشيدن اهل مصاف شد
(بيدل) بچار سوي برودت رواج دهر
گره کساد جنس وفا را لحاف شد