شماره ٢٨٧: آگاهي از خيال خودم بي نياز کرد

آگاهي از خيال خودم بي نياز کرد
خود را نديد آينه تا چشم باز کرد
نعل جهان در آتش فکر سلامت است
آن شعله آرميد که مشق گداز کرد
چون آه کرد رهگذر نااميديم
هر کس زپا نشست مرا سرفراز کرد
کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل
زين جور آنچه کرد بما امتياز کرد
کلفت زداي کينه دلها تواضعست
زين تيشه ميتوان گره سنگ باز کرد
حيرت مقيم خانه آئينه است و بس
نتوان بروي ما در دلها فراز کرد
داغم زسايه ئي که بطوف سجود او
پاي طلب زنقش جبين نياز کرد
شابت قيام و شيب رکوع و فنا سجود
در هستي و عدم نتوان جز نماز کرد
زين گلستان بحيرت شبنم رسيده ايم
بايد دري بخانه خورشيد باز کرد
در پرده بود صورت موهوم هستيم
آئينه خيال تو افشاي راز کرد
برزندگيست بار گرانجانيم هنوز
قد دو تا مرا خم ابروي ناز کرد
گامي نبود بيش ره مقصد فنا
اين رشته را نفس بکشاکش دراز کرد
معني نماي چهره مقصود نيستي است
(بيدل) مرا گداختن آئينه ساز کرد