شماره ٢٨٤: آرزو سوخت نفس آئينه دل بستند

آرزو سوخت نفس آئينه دل بستند
جاده پيچيد بخود صورت منزل بستند
حيرت هر دو جهان در گره هستي ماست
يکدل اينجا بصد آئينه مقابل بستند
بيش از ايجاد فنا آئينه ما گرديد
چشم نگشوده ما بر رخ قاتل بستند
نخل اسباب برعنائي سرو است امروز
بسکه ارباب تعلق همه جا دل بستند
منعمان از اتريک گره پيشاني
راه صد رنگ طلب بر لب سايل بستند
ناتوان رنگي من نسخه عجزي واکرد
که بمضمون حنا پنجه قاتل بستند
پرکاهيکه توان داد بباد اينجا نيست
گاو در خرمن گردون بچه حاصل بستند
هر کجا ميروم آشوب طپشهاي دل است
شش جهت راه من از يک پر بسمل بستند
نقص سرمايه هستي است عدم نسبتيم
کشتيم داشت شکستي که بساحل بستند
نذر بيتابي دل هر مژه اشکي دارد
بهر يک ليلي شوق اينهمه محمل بستند
دوش کز جيب عدم تهمت هستي گل کرد
صبح وارست نفس بر من (بيدل) بستند