شماره ٢٨٣: آدمي کاثار تنزيهش رجوع خاک شد

آدمي کاثار تنزيهش رجوع خاک شد
دست اگر بر خويش ميزد زين وضوها پاک بود
خاک ما کز وهم رفعت ننگ پستي ميکشد
گر تنزل کردي از اوج غرور افلاک بود
هيچکس بر فهم راز از نارسائي پي نبرد
فطرت اينجا عذرخواه خلق بي ادراک بود
سير اين گلشن کسي را محرم عبرت نکرد
گل اگر بر سر زديم از بي تميزي خاک بود
هر چه باداباد گويان تاخت هستي بر عدم
راه آفت داشت اما کاروان بيباک بود
با همه تعجيل فرصت هيچ کوتاهي نداشت
ليک صيد مدعا يکسر نفس فتراک بود
پيش از آن کايد خم اسرار مخموران بجوش
طاق مينا خانه تحقيق برگ تاک بود
در سواد فقر جز تنزيه نتوان يافتن
سايه رختي داشت کز آلودگيها پاک بود
تا کجا مجنون در ناموس مستوري زند
تار و پود جامه عريان تني يک چاک بود
در خجالتگاه جسمم جز خطا نامد به پيش
ره بلغزش قطع شد از بس زمين نمناک بود
هر کجا (بيدل) زلعل آبدارش دم زديم
حرف گوهر خجلت دندان بي مسواک بود